امروز صبح حوالی ساعت 9 متوجه تیره بودن هوا شدم. قند در دلم آب شد. بعد از 7 ماه انتظار دوباره ابرها برگشته بودند. از صدای چکه ناودان همسایه دانستم که سرانجام موعد باران رسیده. با کارمایه (انرژی) از تخت بلند شدم و به سمت حیاط پیش رفتم.
سگهای همسایه بر پشت بام خود را میتکاندند و نمهای باران را از بدن خود دور میکردند. باد درختان سرسبز کوچه را خم کرده بود و صدای دویدن بچهها و پریدن در چالههای آب به گوش میرسید. درختان هنوز سرسبز بودند چرا که فصل پاییز با برگهای نارنجی را من هیچگاه در شهر خود ندیده ام. همیشه حدود 7 ماه از سال تابستان و 5 ماه دیگر زمستان است. تنها پاییز را در شهر دانشگاه خود دیده بودم که آن هم کیلومترها به دور از خانه بود.
مادرم از خانه مرا صدا زد و چتری برای من آورد اما من بی مهابا خود را به دل باران زدم و دست و رویم را شستم. باران هر لحظه شدید تر و باد هر لحظه سریعتر میوزید. دیگر نه صدای سگها به گوش میرسید نه بازی بچهها، گلها و گیاهان خانه را یکی پس از دیگری به حیاط آوردم تا از آب زلال باران سیراب شوند.
صدای تلویزیون از فروشگاه روبروی خانه به گوش میرسید که موسیقی محلی را پخش میکرد:
الله تو بزن بارون / سی مانه عیال وارون!