حس غریبی با دیدن استوری یکی از دوستان سابق دانشگاهی بر من غلبه کرد. عکسهایی از لحظات مختلف در فصلهای رنگارنگ دانشگاه. فصل پاییز و درختهای نارنجی رنگ که سرتاسر راهروی پشت کتابخانه که منتهی به ساختمان کلاسها میشد را پوشش میدادند. ساختمان کلاسها به جزیره معروف بود. قدیمیها میگفتند قبل از شما برف و باران دور تا دور ساختمان را میگرفت و ورود به ساختمان بدون خاکریزی جلوی درب میسر نبود و از آن روز لقب جزیره گرفت. فصل زمستان که از ابهت برگهای درختان تنها یک چوب خشک و بی سرپناه باقی میگذاشت و مسیر خوابگاه به دانشگاه که معمولا پیاده بدون توجه به سرویس طی میشد که پر بود از چالههای آب یخ زده و درختهایی با شاخههای قندیل بسته و سگهایی که خود را به آتش کارگران ساختمانی پشت دانشگاه نزدیک میکردند. فصل بهار که سرمای طاقت فرسای آب و هوای کویری شرق ایران را به بهشت گم شدهای تبدیل میکرد که سالهای پیش از ورود من به دانشگاه در مخیله ام هم نمیگنجید که استانهای کویری هم درختان سر سبز داشته باشند. دانشجوی درسخوانی بودم ولی زندگی پر فراز و نشیبی طی کردم.چه شبهایی که با خیال آسوده زیر باران بدون ترس از سرماخوردگی و یا استرس کلاسهای درس صبح زود فردا در فضای تاریک و خلوت پشت خوابگاه موسیقی گوش میدادم و اهداف و آینده خود را تصور میکردم.
پ.ن : هر از چند گاهی تصمیم میگیرم که بچههای دانشگاه رو آنفالو کنم چون زنده کردن خاطرات فقط حس دلتنگی عمیقی در من ایجاد میکنه اما 4 سال از زندگی من در 700 کیلومتر دور از محل زندگیم بوده. جایی که برای اولین بار مستقل بودم و تجربه آشنایی با اقوام مختلف کشور و حتی برف را داشتم. چطور میتوانم چنین چیزی را نادیده بگیرم؟! یادش بخیر.