گاهی اوقات فکر میکنم شاید یکی از دلایل اینکه گاهی با رسیدن به هدفی که براش خیلی هم تلاش کردم و حتی میدونم نسبت به افرادی که از لحاظ روحی و ... وجه تشابه زیاد داریم هم تلاش بیشتری کردم و به موفقیت رسیدم ولی لذت نمیبرم از این موفقیت میتونه این باشه که به اندازه کافی بزرگ نیستن اهدافم، شاید چنین باشه ولی من چنین چیزی رو دوست دارم چون دقیقا میلی هست که دارم، دقیقا همون ارتعاشی هست که با کل وجودم به دنبال هماهنگ شدن باهاش هستم.
وقتی به گذشته نگاه میکنم و سعی میکنم خود گذشته ام رو با حالم مقایسه کنم متوجه میشم که اتفاقا این اهداف من اهدافی بودن که زمانی فکر کردن بهش باعث ترس من میشد چه برسه به اینکه انجام دادنش. ولی حالا با تقسیم کردنش به اهداف ریز تر نه تنها باعث نمیشه که از هدف دل زده بشم بلکه مسیر منو هموار تر میکنه.
بر اساس کتاب "بنویس تا اتفاق بیافتد" وقتی یک مسیر طولانی برای دویدن انتخاب میکنی ممکنه خسته کننده به نظر برسه اما اگه همین مسیر رو به مسیرهای کوچکتر تقسیم کنی خواهی دید که میلت به ادامه و اتمام مسیر افزایش پیدا میکنه.
فرض کنید شما یک مسیر طولانی به طول پنج کیلومتر رو برای دویدن تو طول روز انتخاب کرده اید، در طی این مسیر یک درخت، یک خودروی قرمز، یک کلبه و در نهایت یک کوه به عنوان مقصد نهایی در فاصلههای مختلف قرار داده شده، هدف نهایی شما رسیدن به این کوه که فاصلهای 5 کیلومتری داره هست، ولی این مسیر و کوچک تر میکنید، تا درخت میدوید بعد با خود میگویید اگر کمیبیشتر تلاش کنم میتوانم خود را به خودروی قرمز برسانم، به خودرو میرسید و با خود میگویید اگر کمیبیشتر تلاش کنم میتوانم خودم را به کلبه برسانم، و در نهایت حاصل این تقسیم مسیر و تلاشهای اندک، طی کردن 5 کیلومتر و رسیدن به کوه است.
اهداف من هم به همین نحو هستن، یک کتاب زبان اصلی 500 صفحهای مرتبط با طراحی تجهیزات فرآیندی مهندسی شیمیجز اهداف من بوده، شامل پنج فصل بود و هر فصل شامل حدود 15 تا 20 مبحث را به خود اختصاص داده بود، روزانه با خوندن یکی دو مبحث شروع کردم و در نهایت به مدت یک ماه و نیم با افزایش مقدار مطالعه روزانه تونستم این کتاب رو به نحو احسن به اتمام برسونم و هم چنین به خوبی از پس مرور و درک اون بر بیام.