loading...

دژ تنهایی من

There is nothing here but a new world

بازدید : 164
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 15:38

یادم میاد یک شب خیلی دلم گرفته بود، از خوابگاه زدم بیرون، اون ترم خوابگاه ما بر خلاف خوابگاه قبلی، وسط شهر بود، توی اصلی ترین خیابون شهر. رفت و آمد زیاد و شهر شلوغ و هوا عالی، اگه اشتباه نکنم نم نم بارونی هم می‌بارید و همه چیز عالی بود، منتها دلگیر بودم، اون موقع هنوز اجناس گرون نشده بود، مسیرم رو به سمت بازار کج کردم، یک بخش از بازار پر از شیرینی فروشی بود، بوی خوب شیرینی‌های تازه پخته شده و مردمی‌که تو صف خرید بودن آدم رو دیوونه میکرد، تصمیم گرفتم یک کار دلی انجام بدم و چند تا کلوچه داغ و خوشمزه خریدم، رفتم مسیری که کودکان کار معمولا رفت و آمد میکنن و مدام خدا خدا میکردم چند تاشون توی مسیرم قرار بگیرن، دو سه نفرشون رو دیدم و ازم خواستن ازشون فالی، آدامسی چیزی بخرم، اما می‌دونستم که پولی که پرداخت کنم بهشون صرف خودشون نمیشه و بهشون نمی‌رسه واسه همین بود که تصمیم گرفته بودم خوراکی براشون تهیه کنم، به هر کدوم تعدادی کلوچه دادم، کلوچه داغ و خوشمزه، همین برق توی چشم‌هاشون کافی بود که اون روز حالم عوض بشه.

با خودم گفتم چرا باید حتما وقتی که حالم گرفته به فکر این بچه‌ها باشم فقط؟ از اون روز تصمیم گرفتم آدم بهتری باشم.

پند هفته من! =))
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی